نویسنده: یحیی شعبانی




 

 تبیین هستی شناختی مفهوم امید از منظر ارنست بلوخ

فهم امید نیازمند یک هستی‌شناسی مبتنی بر آینده است(1)، بدین‌معنا که هنوز حدی از وجود هست که به فعلیت در نیامده و جهان را نمی‌توان از پیش و به کمک آغازه‌ای متافیزیکی که شامل صوری بالقوه باشد، معین نمود. در این معنا امیدوار بودن یکسره فرا رفتن از واقعیت است و بدین معنا هستی‌شناسی مذکور مبتنی بر یک انسان‌شناسی است که در آن انسان در کمبود و نارضایتی از وضع حال به سر می برد و از این لحاظ یک هم سخنی میان سوژه و ابژه در جهان برقرار می‌شود. بنابر این حقیقت ماهیتی رازآمیز می یابد. در این زمینه یادداشت حاضر به تبیین مفهوم امید از منظر ارنست بلوخ و هستی‌شناسی هنوز- نه پرداخته است.

جعبه ی پاندورا

امید در عصر مدرن به ندرت مشمول تحلیلی مقولی و سیستماتیک شده است؛ ارنست بلوخ نخستین فیلسوفی بود که پس از جنگ دوم از منظری هستی شناختی بدان پرداخت. امید چونان مفهومی فلسفی، تعریف امید نه تنها به مثابه رؤیای زندگی بهتر، بلکه چونان اصل خود هستی که به مثابه هستی «نه- هنوز» (Noch-Nicht) قصد شده است. احتمالاً بلوخ تنها فیلسوفی در قرن بیستم بود که کل حیات فکری‌اش را به مفهوم امید و دیگر مفاهیم همبسته با آن اختصاص داد و تحلیلی سیستماتیک عرضه کرد. بلوخ در بخشی از کتاب خود «اصل امید» ذیل عنوان «رؤیای بیداری به صورت نمادین» به بازگویی اسطوره‌ی جعبه‌ی پاندورا می‌پردازد که هزیود در کتاب «کارها و روزها» به آن اشاره می‌کند. خدایان زنی زیبا به نام پاندورا را از خاک ساختند و به او حیات بخشیدند؛ زئوس او را با جعبه‌ای سر به مهر به سوی برادر پرومتئوس، اپیمتئوس، فرستاد تا نژاد بشر را مجازات کند. هشدار پرومتئوس به برادرش مبنی بر نپذیرفتن هر گونه هدیه‌ای از زئوس بیهوده بود و پس از باز شدن جعبه، کل شرور انسانی (پیری، رنج، بیماری، جنون، فساد و ..) از آن سرازیر شد. اما عجیب آنکه جعبه حاوی امید نیز بود! حضور امید در کنار رنج‌‌های بشر به چه معناست؟ شاید امید با فریفتن انسان به وی صدمه می‌زند و انتظارات وتوهمات بیهوده در او ایجاد می‌کند. شاید قرار است امید شرور انسانی را متوازن و متعادل کند. اما هستند کسانی که حتی امیدهای بی‌اساسی را نیز بخشی از شرور این جهان به حساب نمی‌آورند و بلوخ یکی از آن‌‌هاست. پس از سرریز شدن همه‌ی شرور تنها امید در جعبه‌ی پاندورا باقی می‌ماند. امید تنها چیز خوبی است که برای انسان‌‌ها باقی می‌ماند.

آموزه ی یادآوری و نه- هنوز

واقعیت برای بلوخ فرآیندی است در مقابل واقعیت مستقر و جهان به مثابه امری کامل شده، غیرِ قابل تغییر و ایستا. فرآیندی که بلوخ به آن نظر دارد از هرگونه آلودگی به یادآوری (anamnesis) مبراست. آموزه‌ی یادآوری معرفت را به امری از قبل حاضر تقلیل می‌دهد، یا مدعی است صور و مفاهیم جهان، آغازه‌ای متافیزیکی دارند و این صور به صورت بالقوه مشمول در این آغازه است؛ جهان از قبل معین شده است و در طی تاریخ امر بالقوه به بالفعل بدل می‌شود. نکته‌ی مهم در آموزه‌ی یادآوری این است که دیگر هیچ آینده‌ی حقیقتاً جدیدی وجود نخواهد داشت، آینده بازتاب و بالفعل شدگی گذشته است. اگر قرار است فلسفه معطوف به آینده‌ی حقیقتاً جدیدی باشد باید خودش را از دست آموزه‌ی یادآوری برهاند؛ بلوخ در جلد سوم اصل امید چنین فلسفه‌ای را سیستم باز یا گشوده می‌نامد؛ زیرا اگر واقعیت کاملاً صلب و بسته باشد، هرگونه حرکت و «رویدادی» ناممکن خواهد بود. واقعیت بسته و کامل نیست؛ جهان امری ناتمام است و واقعیتش هنوز محقق نشده است. جهان «هنوز» آن چیزی نیست که باید باشد. جهان و انسان «نه- هنوز» (noch-nicht) هستند.

امکان و آینده‌ی نو

بلوخ برای پر کردن شکاف بین امر ایستا و امر نو (Novum) تفسیر هستی‌شناختی خاصی از مقوله‌ی امکان مطرح می‌کند. مفهوم امکان برای بلوخ دیگر محدود به سپهر شناختی نیست و سر از سپهر هستی شناختی در می‌آورد؛ در واقع، اولی همان تفسیر جهان است که مارکس در یازدهمین تز درباره‌ی فوئرباخ، آن را به نفع تغییر جهان کنار گذاشته بود. تلقی بلوخ از مقوله‌ی امکان، پی‌آمد تلقی وی از هستی است؛ هستی امری است رو به تکامل، گشوده و از پیش تعیین نشده. جهان مملو از واقعیاتی است که وضعیت هستی‌شناختی آنها را می‌توان به مثابه «هستی نه هنوز» فهم کرد. حدی از وجود را می‌توان به این امکانات منسوب کرد، حتی اگر هنوز به طور کامل به فعالیت دست نیافته باشند. امید (به مثابه نه- هنوز) از زندان یاد‌آوری، که مشخصه‌ی تاریخ فلسفه است، رها می‌شود. از این پس دیگر آینده بازتاب گذشته نیست و امید محملش را خواهد یافت. عجیب نیست که بلوخ در زمینه‌ای مارکسیستی به این تلقی می‌رسد: «در جامعه‌ی کمونیستی به این تلقی می‌رسد: «در جامعه‌ی بورژوایی، گذشته بر اکنون حاکم است، در جامعه‌ی کمونیستی اکنون بر گذشته حاکم است» (مانیفست). در واقع به تعبیر بلوخ، اکنون با افقِ درونی خودش که همان افق آینده است حکمرانی می‌کند. بلوخ حتی امکان فلسفه را به امکان این آینده‌ی نوگره می‌زند: «فلسفه یا وجدانِ فردا، تعهد به آینده شناخت امید خواهد بود، یا اصلاً هیچ معرفتی
نخواهد داشت».

امید و خطر

سیستمِ باز مبتنی است براصل امید. اصل امید اصلی راهنمای واقعیت سوبژکتیو و ابژکتیو گذشته است. امید مفهومی است که علی‌رغم انعکاسی گذشته (بدون اسارت در آن به واسطه‌ی آموزه‌ی یادآوری) گشوده به آینده‌ای نو و نوید‌بخش رستگاری انسان و جهان در فرجام تاریخ است؛ امیدی که به خودش مطمئن باشد امید نیست. هنوز اطمینانی به تحقق متعلق امید در جهان نداریم، در واقع تحقق این ابژه، امید را به امری مبتذل بدل می‌کند. امید به امرتضمین شده هیچ معنایی ندارد، مثل امید داشتن به چیزی که قبلاً رخ داده باشد یا امیدوار بودن به صورت‌بندی‌‌های ریاضی (7=3+4)! از این روست که ریاضیات بی‌بهره از امید است و به تبع آن علومی که مشمول ریاضی سازی شده‌اند. همینجاست که به تعبیر بلوخ، امید همسایه‌ی خطر می‌شود؛ امید و امکان تحقق امری، مقارن است با امکان تحقق یافتن امری متضاد با آن و تخریبِ شاکله‌ی امید! امیدوار بودن همپایه است با نپذیرفتن واقعیت مستقر و گذار از آن. کافی است به شرایطی بیاندیشیم که در آن هر آرزو و اشتیاقی تحقق یافته است، بدیهی است که در این شرایط، جایی برای امید نیست. امید با کمبود و فترت تعریف می‌شود. اما کمبود می‌تواند هم به امید بیانجامد هم به عدم و ترس، امید و ترس دو روی یک سکه‌اند.

امید و نفی واقعیت

امید نیروی محرک بشر و معطوف به آینده‌ای بهتر و نو است. امید اگرچه در واقعیتِ امر حاضر قرار می‌گیرد، اما از آنجایی که مشتاق امر آتی است، با اکنون بالفعل در تقابل قرار می‌گیرد و چونان نیروی نفی در درون آن عمل می‌کند. آدمی در اکنون موضوع محرومیت، پریشانی و درد است، امید آرزو برای تعالی از این اکنون به آینده‌ای است که متفاوت، نو و هماره بهتر است. امید نه تنها قابل تقلیل و ترجمه به واقعیت نیست؛ بلکه نفی واقعیت و گشودگی به امکانات بالقوه‌ی آتی است، از اینرو امید همواره رو به آینده دارد. به همین دلیل است که امید بیش‌تر در فرآیندهایی نموده می‌شود که استعاره‌گرایی و واقعیت‌گریزی ذاتی آنهاست؛ مثل فرآیندهای اتوپیایی، دینی و هنری. پس امید همسایه‌ی نقد و ای بسا نفی جهانِ واقع است، برخلاف علم که توجیه، تبیین و پذیرش واقعیت مستقر و تثبیت شده است. واقع‌گریزی در کنه امید قرار دارد، پس فرد امیدوار همواره رو به جهان دیگری دارد و همین نکته به امید طعمی دینی می‌دهد؛ چرا که دعوتی است به دیگر جهان. امید تعالی از جهان واقعی و نفی واقعیت برقرار است، از این روست که اتوپیا بی‌امید معنایی ندارد؛ امید رؤیا دیدن با چشمان گشوده در روز است.

امید و بحران ابژه

امید هم سخنی سوژه و ابژه، و پلی برای پیوند امر سوبژکتیو و ابژکتیو است. امید امری سوبژکتیو نیست به همین دلیل نمی‌تواند صرفاً تفسیر و برداشتی از جهان باشد؛ امری ابژکتیو نیز نیست؛ زیرا با ابژه‌ای آماده و حاضر تحت عنوان امید سروکار نداریم، اگر چه رو به سوی ابژه دارد. امید وحدت من و جهان برای بهبود زخم‌‌های من و جهان در روز موعود است. جهان برای علوم پوزیتیو واقع‌بودگی (Gewesenheit) است و از اینرو اسیر آن باقی می‌ماند. گفته می‌شود قرن بیستم قرن آگاهی و تأکید بر وجه سوبژکتیو تجربه‌ی انسانی بود، آنچه به طور تلویحی در این چرخش سوبژکتیو به چشم می‌آید بحران عینیت است، اما این بحران اخیر برآمده از بحران خود ابژه است و عجیب آنکه علوم ابژکثیو با تمسک بیش از پیش به این عینیت، نه تنها چاره‌ای برای آن ندارند؛ بلکه برژرفای بحران آن می‌افزایند. امید دعوت به جهانی است که دیگر سرجمع ابژه‌‌ها نیست؛ بلکه میهن است و در آن تقابل سوژه/ ابژه در مفهوم آشنایی با اشیاء منحل می‌شود.

علم و امید

امیدوار بودن و همزمان دانشمند بودن کار دشواری است؛ علم جهان را به میهن بدل نمی‌کند. جنبه‌ی رهایی‌بخش و امید بخش هر پدیده، جنبه‌ی دیگر- سرایی (اخروی) آن پدیده است، نه جنبه‌ای که به همین سرا و جهان اشاره و آن را توجیه می‌کند. از همین روست که علوم پوزیتیو علومی «امیدوار» (بخوانید معترض) نیستند. بلوخ زمانی گفته بود «تنها انسان ناراضی می‌تواند مؤمن باشد» اما شاید بتوان این را نیز افزود که تنها انسان ناراضی می‌تواند امیدوار باشد. واژگون‌سازی جهان مستقر از عهده‌ی علم بر نمی‌آید؛ علم مبتنی بر نارضایتی از بود و ماهیت جهان نیست. جدایی امید و علم مبتنی است بر «جدایی ایمان به آفرینش و علم طبیعی، فرجام‌شناسی و انقلاب در عصر جدید» که «شقاقی در جامعه‌ی مدرن ایجاد کرده است»(Religion im Erbe)، یا در یک کلام همان جدایی جهان از خداست: «از یک سو برای حقیقت علمی، جهان جهان بی‌خدا شد، و از سوی دیگر برای حقیقت دینی خدا بی‌جهان شد. بین هر دو یک همبودی صلح‌آمیز اما کاملاً بی‌حاصل ممکن شد.»

امید و نیهیلیسم

در عصر نیهیلیسم و بحران بنیادها، امید و اشتیاق انسان به جای جهت‌گیری با خیال‌های واهی بی‌بنیاد و انتزاعی باید با امید تقویم شود.
امیدوار بودن فراتر رفتن و پیشی گرفتن از وضع موجود است. امید به مثابه‌ اشتیاقی اتوپیایی و رادیکال، هم در مقابل پیشرفت پوزیتیویستی قرار دارد و هم در مقابل نیهیلیسم. بلوخ این دو را دو روی یک سکه می‌خواند. در حالی که علم‌گرایی با چیزی به غیر از واقعیات صرف مواجه نمی‌شود، نیهیلیسم پس از آنکه نقاب ارزش‌‌های نادرست را به کنار نهاد، چیزی به جز نیستی را در نظر نمی‌گیرد. گر چه ‌اندیشیدن از سلب، فقدان، و نیاز شروع می‌شود، اما با هر نتیجه‌ی نیهیلیستی متفاوت است. سلب و نفی، نیستی مطلق نیست.
نه و نیستی، طبق نظراسپینوزا و هگل، باید تا جای ممکن متمایز شوند؛ کل ماجرای تعین بین آنها قرار دارد. نیستی از قبل بیانگر نابودی و فنا است، در حالی که نه نفی نفی را به پیش می راند و معین می‌کند، یعنی نفی یک فقدان اولیه را (نفی تعین اسپینوزا). نه طبیعتاً تهی است، اما همزمان انگیزه‌ای است برای خروج از آن؛ در گرسنگی، در حرمان، این تهی‌بودگی است که علتی برای تحقق بخشیدن به تعینات بعدی است و نه مطلق‌سازی نقص جزئی.

زمان پریشی اتوپیک

مفهوم عملی- سیاسی امید کارکردی اتوپیک دارد. وقتی امید در کانون هرمنوتیکی مدرنیته قرار بگیرد، هستی همواره به مثابه صیرورت درک می‌شود و جنبش آن در مسیر خاطره و گذشته نیست؛ بلکه رو به جلوست، به درون قلمرو اتوپیا، معنای نهایی نه به صورت بی‌واسطه، بلکه چون اخگری اتوپیایی در واقعیت داده می‌شود. پس سوژه‌ی انسانی باید آن را پی بگیرد و محقق کند، معنا نه در آغاز بلکه در پایان قرار می‌گیرد.
فهم درست امید مبتنی بر ایهام لحظه‌ی زیسته و هرمنوتیک امید است. اگر واقعیت منفی و ناخوشایند است، این امر اصالتاً حقیقی نیست؛ بلکه صرفاً واقع بودگی است (متناظر با پارامترهای علوم دقیقه و نه نیاز انسان به جهانی بهتر و نامشروط.) اتوپیا از بحران حقیقت زاده می‌شود؛ اتوپیا مبتنی بر تقابل امر واقع، امرمعقول و امرالوهی نیست. مسئله بر سر مفهوم اساساً جدیدی از حقیقت است: حقیقت امری از پیش موجود از حیث هستی شناختی نیست؛ بلکه گرایشی اتوپیک به سمت تکمیل سرشت انسانی و مادی است. هم در انسان و هم در جهان، حقیقتی حلولی وجود دارد، حقیقتی که هنوز عرضه نشده، بلکه با خود هستی قصد شده است.
فرآیند اندیشه در ابهام بی‌واسطگی قرار دارد، در بداهتی که قادر به دریافت آن نیستیم، قادر به دیدن خودمان در حین زیستن‌مان.آدمی در مرز بین هستی و نیستی، جهان مرئی
و نامرئی، واقعیت و رؤیا، هشیاری و ناهشیاری، خاطره و پیشگویی است. هستی او همواره بین نومیدی و امید‌نوسان می‌کند. وقتی پی می‌بریم که قادر به مالکیت بر تجربه‌ی زیسته‌ی لحظه نیستیم، سرشار از حس فقدان می‌شویم. در لحظه‌ی کنونی که بین پیش پیدایی آینده در گذشته و خاطره‌ی گذشته در آینده مخفی است، چیستانی پنهان است. ترس از خلأ، اندوه و اضطراب، ژرف‌ترین راز وجود است که مقوم هستی ماست. این پرسش اگزیستانسیال بلادرنگ به پرسشی متافیزیکی تبدیل می‌شود. هر دمی، چون هنوز محتوایش را نشان نداده است، جایگاهی است که در آن سرچشمه‌ی جهان همواره به صورت نو به نو فوران می‌کند، تا اینکه این لحظه‌ی نامعین و بی‌واسطه از طریق گام‌‌های فرآیند جهان معین شود.
به نوبه‌ی خود، وجود از حیث تقویمی به سمت ثبات و فروگشایی ژرف‌تر و گسترده ترو به سوی آینده پیش می‌رود، چون فقط در بعد زمانی آینده می‌توانیم امید به وعده‌‌های گذشته را محقق کنیم و فقدانی را که در آن زندگی می‌کنیم پر کنیم، و می‌توانیم به حضور پنهان امر مبهم، لحظه‌ی اتوپیک که در آن معنای غایی هنوز پوشیده و مضمراست، نائل شویم و آن را بسط دهیم. بنیاد فرجام‌شناختی متافیزیک بلوخ در اینجا آشکار می‌شود: سرچشمه، که هستی نه- هنوز است، حاوی امکان بالقوه ی امرانجامین (غایت) و معنای آن است، و تحقق آن همواره در انتها حاصل می‌شود. به همین دلیل انسان نمی‌تواند از طریق کنش عقلانی مثل یادآوری به سرچشمه دست یابد؛ بلکه از طریق نوعی خاطره‌ی امیدوارانه (Eingedenken) که تحقق مجدد سرچشمه از منظر انجامین است، این امر ممکن می‌شود. حقیقت به مثابه اتوپیا نمی‌تواند صرفاً امکانی انتزاعی باقی بماند؛ بلکه باید خود را به امید تبدیل کند، یعنی به تمایل اتوپیک به تحقق اتوپیا.

پی‌نوشت‌:

1- دانشجوی دکتری فلسفه‌ی علم پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85